خانه درباره نجمی مهدوی دربارۀ کتاب تماس با نویسنده گالری عکس نقد ها

شنبه نهم اردیبهشت

تند تند باید بنویسم، دوش بگیرم،مدیتیشن کنم،ساندویچ و صبحانه ی بچه ها را اماده کنم،غذا رو راس و ریس کنم و اگر برسم قبل ازکلاس برم بانک

دیشب سه تا خواب دیدم:

خواب اولم:

ماهی ها بودن که در ابها ی کم عمق و ناقابل و راکد قابلمه های تفلون،در اتاق بازی منزل پدری،در حرکت و شنا بودن

من با بی حوصلگی برای رسیدگی و غذا دادن به سراغشون رفتم که تلفن زنگ زد،چند لحظه ازاتاق خارج شدم،اما وقتی برگشتم دیدم،همه کوچیک و بزرگ،قرمز و سیاه،و مادر و بچه از قابلمه ها بیرون افتادن و در گوشه ی کنار اتاق و زیر قالی در تلاشن.سینه ی پاک و سفیدشونو به زمین نمناک می مالیدن که زنده بمونن،اما در حال نزع بودن.به سرعت پیداشون کردم و دوباره فرو بردمشون در اب

عجیب که بلافاصله دم تکون دادن و شروع کردن به حرکت و شنا در همون اب کم عمق و ناقابل و راکدی که به ذرات غذا اغشته بود و ...به تنازع بقا ادامه دادن...

خواب بعدیمم باز در همون اتاق اتفاق می افتاد:

در جلوی این اتاق که دور تا دورش پوشیده از تارهای عنکبوت بود،بالکنی شگفت انگیز وجود داشت،پوشیده از:یاسها،اطلسیها و شمعدانیهایی با گلهای خوشه ای،با دری باز شده به خیابانی عبور ممنوع!

و دراونجا،در همون اتاق بازی منزل پدری،تختخوابی بود و نوزادی نارس و رشد نیافته در بستر،که برای تیمار به من سپرده شده بود.نوزاد...که به پشت افتاده وپاشنه ی هر دو پاش مجروح بود،سخت ناخوش بود...

و خواب سومم!...مهم نیست!...


• خانه • درباره نجمی مهدوی • دربارۀ کتاب • تماس با نویسنده • گالری عکس • نقد ها •

 

چهارشنبه ای که نمی دونم چندمه،یه چهارشنبه

دیشب علی در اتاق خودش بود و منم مشغول نواختن "پته تیک"بودم که زهره در زد و با تعجب پرسید:خودت می زدی؟فکر کرده بود نواره!

با خوشحالی اینو به علی گفتم،اما چنان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم.احتیاج به خوشامد دیگران ندارم،به هیچ کس!چون به اندازه ی کافی در لذت و شعف نواختنم هستم،اما برام سوال شده چرا ایشون که علاقه مندن به هنر و مفسر هنری هستن و می رن برای همسایه ی کپی کش،مشوقانه وسایل نقاشی می خرن و به هر کس با کمترین گرایش هنری خوشامد می گن،از من دریغ می کنن؟

شاید چیزی درمه که این واکنش ها رو خلق می کنه؟مثلا"دروغی که خودمم بی خبرم؟

میلان کوندرا"می گه:"

تصویر ما برای خودمان بزرگترین راز است.هرگزپی نخواهم برد که مردم از چه چیزمان ناراحت }"

می شوند ،از چه چیزمان خوششان می اید،و چه جنبه ای از ما را به تمسخر می گیرند؟"

دوشنبه بیست و هشتم ابان

من...در منزلی بزرگ و ناشناخته که شباهتی به هیچیک از خونه های زندگیم نداشت،در محلی شبیه به محل مسکونی فعلیم،کنار ابشاری بلند،همراه خانواده م به زندگی مشغول بودم...تا روزی که پدر پیشنهاد سفر به "هیچ اباد"دادن.همه استقبال کرده،اماده شدیم و سحرگاه از معبر باریک شرقی به راه افتادیم.از ابتدا قدم به راه مجهول و مبهمی گذاشتیم که مثل یک کشف،پر از راز و رمز بود.

در بهتی اگاه،رودها و دره های کم عمق،درختهای سر به فلک کشیده،جنگلهای انبوه و دشتهای سبز و وسیعو پشت ....

سر گذاشته می رفتیم....همچنان می رفتیم....تا شام گاه ....زمانی که تاریکی به اوج خود رسیده بود،به شکافی عمیق برخوردیم.شکافی بین خود و اقلیم بعدی!....همه حتی بچه ها به سهولت از شکاف عبور کرده به راه ادامه دادن،اما من ترسیده بودم و قادر به ادامه نبودم.پا به پا می کردم و منتظر کمک بودم که چشمم به دو زن پیر و تنومند و مادر سالاری که روی کنده ی درختی نشسته بودن افتاد. از اولی کمک خواستم،قبول نکرد.

از دومی خواهش کردم،با اکراه پذیرفت.

پاهامو روی رانهای نیرومندش قرار دادم و به سبکی گذشتم.وقتی به جمع رسیدم،در ابگیری که می بایست به چپ می پیچیدیم ،خودمونو در جنگلی انبوه که از شدت وفور درختان،نور خورشید به زمین نمی رسید،دیدیم.همه لم دادیم زیر درختان سر به فلک کشیده ی "گوجه فرنگی" و مشغول چیدن و خوردن گوجه فرنگی هایی شدیم که ابعاد و طعم بهشتی داشتن. هر کدام به اندازه ی پرتقالی درشت و سرشار از نیروی حیات بودن.بعد از این که خوردیم و سیر شدیم، دوباره راهو به سمت شرق از سر گرفتیم.

پس از طی کوتاهی،سحرگاه....به شهر رسیدیم.شهری گرد به شکل یک      " ماندالا " که مدینه ی فاضله بود،بهشت بود،شهر خوشبختی بود!پیاده رو ها رو به زیبا ترین فرم ممکن با ردیف های منظم کاکتوس هایی به شکل شیرینی،تزیین کرده بودن.درها همه باز و بدون قفل بودن.برکت و زیبایی از همه جا می بارید و شیرینی ها و میوه های چیده شده،شکل جشن به شهر داده بودن.

به جای ماشین در این ارمان شهر،ارابه و کجاوه و فیل بود.فیلهای زیبا و شیرین،با صورتهای حساس و انسانی!و خدای من... چه چشمهایی؟... چشمهاشون بر خلاف چشمهای تنگ و خسته ی فیلهای معمولی،غرق شادی و معصومیت بودن!ارامش....مثل مخملی نرم بر تمام شهر کشیده شده بود و مردم در سکوت و رضایت هوشمندانه ای،کارهای روزانه و طی زندگی رو اغازیده بودن.عشق .... لمس کردنی و فضا اغشته به عطر نجابت بود.

ما....مبهوت و شگفت زده در کناره ی چپ شهر پیش می رفتیم که به یادم امد،اولین بار محسن عزیزم خبر کشف این،اتو پیا رو به ما داده بود.یه لحظه به تته پته افتادم که چی بود اسمش؟ اسم شهر... شهری که محسن تعریف کرده بود و به یاد اوردم ...

" سنت نیل "

از اولین ارابه ران که سوار بر فیل،کجاوه ای را حمل می کرد،پرسیدم: اقا ببخشین،اینجا...." سنت نیل " نیست؟

سر تکون داد و تایید کرد!

راضی ازاین تایید و سرشار از کشف،هم چنان پیش می رفتیم...